پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد . هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست ؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم . پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند . نگهبان ذوق زده شدو از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد .
صبح روز بعد جسد سرما زده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردن در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هرشب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد .
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/10/19 - 00:44 در داستانک
دیدگاه
nima0bx

احسسسسسسسسسسسنت
بینظیره داستانک های منتخب مونا.

1391/10/19 - 00:51 توسط Mobile
Mona

{-175-}

1391/10/19 - 00:56